نوشته شده توسط
ڪـَتـــایــو טּ در دو شنبه 27 آذر 1391
`、ヽ☂ヽ ڪـَتـــایــو טּ...من خسته ام
احساس می کنم از بدو تولد تا به حال گمشده ای دارم شاید این خود منم که گم شده ام هر آنچه دوست داشتم را به خدا پس دادم داد وگرفت قبل از انکه از من بپرسد گله ای نداشتم و ندارم گله ای ندارم اما ناله زیاد دارم اما ناله هایم هم در غرورم گم شد گاهی میخواهم فریاد بزنم اما در مسیر گلو گم میشود آخر انصاف است زن باشی بایک کیسه درد ،نه فریاد بلد باشی، نه ناله ونه گله پس من چکار کنم فحش نمیدهم یادم داده اند بی ادبی است ناله نمیکنم یاد گرفته ام مغرور باشم گله نمی کنم یاد گرفته ام حقم نیست فریاد نمی زنم یاد گرفته ام در شان زن نیست پس شان من چیست ؟؟؟؟گریه ی بی صدا ناله ی بی نفس فریاد خفه شده درگلو من خسته ام من عشقم را میخواهم که نمیدام چه کسی برد من روحم را می خواهم که عمریست خوابیده من می خواهم گریه ها را با خنده معامله ی پایاپای کنم من دلم می خواهد در عهد قاجار بدنیا بیایم با روبنده ، نا توان ، وابسته به مردی که مال من است مردی که فقط از پس روبنده ی سیاه صورت من را میبیند من خسته ام من می خواهم در روستا خرمن درو کنم وآفتاب بسوزاند وجود سردم را من گم شده ام من گم کرده ام عشقم ربوده شده آرامشم ربوده شده خوابم ربوده شده به جایش ترس گذاشتند و کابوس و تنهایی من حلالشان نمی کنم دعا می کنم عاشق شوند وگم کنند عشق شان را خاطراتشان را خواب هایشان را